امیرمحمود جون بابا

حالا نوبت منه !!!

امیر محمودجون  من با مادرجونش رفته بود یه فروشگاه بزرگ مادرجون شروع کرد به خرید و امیر محمود نگاه می کرد تا رسیدن به قسمتی که ابمیوه های مختلف داشتند امیر محمود تا ابمیوه  ها را دید گفت مادر جون حالا نوبت منه !! می خوام همه این ابمیوه ها را امتحان کنم  بقیه شو خودتون حدس بزنین ...
5 دی 1395

خواب

یه روز من و امیر محمود از خوابهایی که می بینه صحبت کردیم امیر محمود جون یه خوابی برام تعریف کرد  که  خیلی برام  جالب بود می گفت بابایی من تو رو خواب دیدم که بالهای سفیدی داشتی و دور من می چرخیدی و مواظب من بودی  ...
5 دی 1395

شاخ

 دیروز  همسایه طبقه  بالا خونه شون شلوغ بود و حسابی سر و صدا می کردن امیر محمود از این همهه سرو صدا خسته شده بود گفت بابائی کاش من شاخ داشتم و میرفتم همشو نو شاخ می زدم    ...
5 دی 1395
1